۸ مطلب در آذر ۱۳۹۵ ثبت شده است

بستنی

خواستم یکم خاطره بازی کنم 
چند وقت پیش که رفتم اصفهان شوهری اومد دنبالم بهش گفتم خونتون کیا هستند؟ گفت: خانواده ی عموم 
گفتم پس همه جمعن؟ گفت: اره 
بهش گفتم نظرت چیه یکم دور بزنیم وبعد بریم خونه تازه ساعت 6 غروبه 
گفت باشه کجا دوست داری بریم ؟
گفتم دلم بستنی میخواد . اقایی هم پایه گفت یه جای خوب سراغ دارم داداشم چند بار رفته تعریف میکنه .
منم قبول کردم ،با اینکه هوا سرد بود رفتیم بستنی فروشی و دوتا بستنی 4 اسکوپ به سفارش خودمون گرفتیم با یه دوناتِ خوشگل و خوشمزه  وفانتزی 
یه سالن واسه نشستن هم داشت که خیلی شیک بود و تمیز و لایت با یه موسیقیه شاد و زیبا 
بستنی رو با عشقم خوردیم واومدیم خونه
خیلی خوش گذشت وخوب بود حتی تداعی شدنه دوبارش هم یه حس خوب بهم میده 
جالب اینه وقتی اومدیم خونه شون اصلا بروز ندادیم ما بستنی خوردیم فقط بی میل بودیم به غذا و هی میگفتن تعارف میکنی نمیخوری خخخخ
 روزای خوب بود 
یعنی هر روزی که با تو باشم خوبه...

عشق یعنی وقتی مریضی حواسش بهت باشه

یکی از بهترین لطف هایی که خدا بهم کرده این بوده که همسری خوب و مهربون و با اخلاق ومسولیت پذیر رو بهم هدیه داده 
همسری که تو این چند سال یک روزم از بودنش پشیمون نشدم و هر لحظه بیشتر عاشقش میشم 
شبی که از اردبیل رسیدیم خونه خیلی خسته بودم رفتم یه دوش گرفتم که بدنم اروم شه و همین دوش گرفتن به خاطر نم دار بودنه موهام باعث شد سرما بخورم . صبح بلند شدم دیدم تموم بدنم میلرزه از درد استخون نمیتونستم تکون بخورم و فقط میلرزیدم وحس میکردم با میخ تو بدنم میکوبن 
از درد گریه میکردم. شوهری هرکاری کرد نرفتم دکتر وگفتم بخوابم خوب میشم از طرفی هم نهار باید درست میکردم گرسنه بودیم . ولی جون نداشتم. عزیزه دلم گفت  بگو سوپ چیا میخواد من درست میکنم   موادشو بهش گفتم و فداش بشم یه سوپ خوشمزه  درست کرد واسم. 
وقتی کنار بخاری دراز کشیدم و دوتا پتو روم انداخت هیچی اندازه اینکه خودشم بغلم کرد وخوابید بهم مزه نداد اصلا انگار دردای تنم یادم رفت .
خیلی ناراحت بودم که یه روز اخری که پیشمه من مریض شدم . گاهی دلم قنج میره از اینکه میدونم به فکرمه . مثل اردبیل که بودیم و حالم نصف شب بد شد وتوی بیمارستان چه جوری این ور اونور میدوید تازه کیف و پالتو ووسایل منم رو دستش بود . اخرشم وقتی اومدیم بیرون  دیدم نیست برگشتم تو بخش دیدم برای اینکه بازم خیالش راحت شه داره با دکتر وپرستار صحبت میکنه.. قربونت برم مرد زندگیم  
ممنونم از خدا برای این عشق پاکی که برامون مقدر کردی ...

عکس ابشار سردابه با یک عدد کچل که تو فصل سرما رفته موهاشو کچل کرده 

سفرنامه ی اصفهان

امروز برگشتم به خونمون بعد از چند روز تفریح در اصفهانِ زیبا ...

هوای این روزهای من...

دیروز سر یه مساله ای حس کردم با همسرم مشکل دارم 

تو یه مورد با هم اختلاف نظر داشتیم 

نمیدونم حرف کدومامون درسته من یا ایشون 

ولی اینو میدونم تو این چند سال اشنایی و ازدواج هنوز سر چیزی بحث ودعوا نکردیم

یعنی اجازه ندادیم به بحث بکشه 

دیروز که هرکدوم پای گوشی حرف خودمونو میزدیم و تصمیم بر این گرفتیم

یه ساعت بعدش که کمی اروم تریم باهم حرف بزنیم به خودم گفتم من همسرشم 

مگه بانو عمره همسره مختار تا پای مرگ با شوهرش نبود ؟؟ 

چرا من نباشم؟ میخوام تا اخرش پای همه تصمیماش چه درست چه غلط باشم  

اگر شکست خورد باهاش باشم واگر برنده شد بازم پیشش باشم 

 اینکه حس کنه یه همسر عین کوه پشتش هست بهش حس خوبی میده

و انرژی های زندگی مون مثبت میشه 

نمیدونم از دیشب تاحالا این حال خوبم واسه چیه ؟ 

فقط میدونم همسرم تو سختی ومشکلات منو  نیاز داره تو غم و شادی منو نیاز داره

میخوام بدونه حتی تو شکست هاش هم من باهاشم ودوستش دارم...

تاریخ پنجشنبه سیزدهم آبان ۱۳۹۵ ساعت 11:29

دومین سالگرد ازدواج+عکس

امروز 25 مهر هست همون روزی که منو تو دست تو دست هم با هم عهد وپیمان بستیم

واسه یه عمر زندگی مشترک

یادش بخیر وقتی شهریور ماه93 بود ومراسم بله برون گرفتیم قرار شد تا دی ماه صبرکنیم که محرم وصفر تموم شه ولی اونقدر هول بودیم که طاقت نیاوردیم وسریع گفتیم عقد کنیم یه هفته قبل محرم مراسم عقد گرفتیم 

چه قدر زود گذشت واقعا چه زود دوسال شد 

انگار همین دیروز در تکاپوی رزرو تالار و لباس عروس و مشتقاتش بودیم ، یادمه وقتی از ارایشگاه اومدی دنبالم وقتی سوار ماشین شدیم زل زده بودم بهت و همش میگفتم چه قدر شیک وقشنگ شدی  خیلی زیبا شده بودی البته الانم زیبایی ها ولی تو اون لباس واون تیپ اصلا یه قیافه نازی شده بودی یادمه محوت بودم حس میکنم اون یه حس خوب از طرف خداوند بود که تا وقتی میرسیم به تالار و میخوایم بشینیم سر سفره عقد عشقت ومهرت بیشتر از قبل تو دلم بیوفته...

بابته این روزِ دوست داشتنی از خدا ممنونم 

هرچند که پیشم نیستی و ازم دوری ولی دلم همیشه پیشته 

تاریخ یکشنبه بیست و پنجم مهر ۱۳۹۵ ساعت 8:56

روزهای بودنِِ با آقای عشق


چهارشنبه شب اقای عشق از اصفهان اومد تهران منم سرکار بودم و تا رسیدم خونه حدودا ساعت رسید به 7شب و دست به کار شدم سالاد الویه درست کردم  و منتظر نشستم تا بیاد حدودا ساعت10 بود فکر کنم رسید خونه و...
+ تاریخ شنبه ششم شهریور ۱۳۹۵ ساعت 12

عشقم داره میاد

 

اندکی زودتر بیا 

چای را داغ دوست دارم 

قند و نباتش با تو ...

(ماه بانو)

پ ن :آقای عشق در راه تهران ...

 

33091988237609527158.jpg

تاریخ چهارشنبه سوم شهریور ۱۳۹۵ ساعت 16:52

تهران گردی در تعطیلات

سلام 

یکی از دلچسب ترین تفریحات گشت وگذار با کسی هست که دنیای تو باشه و تو باهاش قدم به قدم وهرلحظه بهشت رو احساس کنی . 

بهشتِ این روزهای من همسره عزیزم هست که خیلی ازش ممنونم به خاطره وجودش ...

بنده و همسر جان  جمعه عصر تصمیم گرفتیم برخلاف اکثره مردم که تو تعطیلات سعی میکنن مسافرت برن ،ما سعی کردیم که تهران گردی کنیم و به پیشنهاد ایشون سر از دریاچه خلیج فارس در اوردیم ...

روزه خوبی بود خصوصا قایق پدالی سوار شدن و خیلی وقت بود سوار نشده بودم و دوباره خاطراته خوب واسم تداعی شد ...

دیشب یعنی شنبه هم قرار بود حرکت کنن به سمته محل خدمت  به یه دلایلی کنسل کردیم به یکشنبه سفرشو انداخت  و شنبه شب یکهویی به سرمون زد بریم شبهای تهران رو بگردیم ... دلم گشت وگذار تو محله های قدیمی تهران رو میخواست واسه همین از فدائیان شروع کردیم رفتیم به سمته شوش و مولوی و خراسان و پانزده خرداد و امام خمینی و گلوبندک و خیام و .... 

روزهای خوبی بود 

ممنونم از خدای عزیزم که هوامو داره ...

نه شــــاعرم،
نه نویســــنده...
خـــط خـــطی مــــی کنم،
تــــا مطمئن شـــوم نـــمرده ام ...
همـــین !




وبلاگ دوم بنده هستن ایشون اصل کاری تو بلاگفاس
دنبال کنندگان ۱۲ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید