امروز برگشتم به خونمون بعد از چند روز تفریح در اصفهانِ زیبا ...

روز 27 آبان ماه ساعتِ 12:45 بلیط داشتم چون دفعه ی قبل که واسه عاشورا وتاسوعا تصمیم به رفتن به اصفهان گرفته بودم وکنسل شده بود یه استرسی منو گرفته بود که وای نکنه بازم کنسل شه نتونم برم .

صبح روز پنجشنبه 27 آبان رفتم سر کار حدودای ساعت 10 شوهری زنگ زد که از ترمینال زنگ زدن که اتوبوس خراب شده و کنسل شده  یعنی من خشکم زد از همون چیزی که میترسیدم اتفاق افتاد... تو همین حال و هوای دپرسی بودم که یه ربع بعد شوهری دوباره تلفن کردو گفت که با ساعت 13:20 دقیقه عوضش کردم و منو میگی خوشحال خوشحال زنگ زدم به مامانم وگفتم که وسایل هامو اماده کنه که بابام بیاد دنبالمو برم اصفهان .

خلاصه از اتفاقاته توی راه چیزی نمیگم که خیلی طولانی میشه فقط گفته باشم که بنده از بس ارتباط عمومیم بالاست که موقع پیاده شدن وقتی شوهری رو از بیرون اتوبوس به مسافرا نشون دادم از صندلی 4 تا 11 کله هاشون چسبیده بود به شیشه تا شوهری رو ببینن و موقع پیاده شدن واسمون دست تکون میدادن خخخ. 

شوهری بهم میگه باز با همه مسافرا دوست شدی؟ 

بالاخره حدودای ساعت 6 غروب رسیدم اصفهان خونه مادر شوهر و یه سری مهمون هم بودن که باهاشون راحت بودم و شب رو سپری کردیم. 

جمعه صبح شوهری یه مقدار کار با تابلو روان داشت که قرار بود تحویل بده رفتم کمکش کردم  وشب هم قرار بود برادرش از کربلا بیاد . تصمیم گرفتیم جمعه رو نگردیم تا برادرش بیاد . فقط یه سر خونه پدربزرگش رفتیم  تازه عمل شده بود ومادر بزرگش بهم یه عالمه الو قیسی خشک شده داد که خیلی خوشمزه است وکلی کیف کردم.

بعد از خونه مادربزرگ  رفتیم بیرون دور دور اول نقش جهان رو رفتیم دیدیم  کلیک

و کل بازارشو چرخ زدیم و بعد سی وسه پل  رفتیم  کلیک و یه مینی پیتزا زدیم به بدن که تا شب واسه شام گرسنه نمونیم .شب هم همه خاله هاش جمع بودن و برادر شوهر از راه رسید و خوش گذروندیم.

شنبه صبح تصمیم گرفتیم بریم بگردیم که شوهری گفت ماشینش خراب شده و اول خورد تو ذوقم ولی وقتی رفت ودوسه ساعت بعدش برگشت خیلی خوشحال شدم . حدودا بعد از نهار  خوابیدیم وغروب از خونه زدیم بیرون.یکم تو خیابونا گشتیم وطبق قرار قبلی رفتیم شب نشین رستورانه دوست داشتنی . موقع سفارش غذا ،اول میخواستیم مثل همیشه کوبیده سفارش بدیم چون کیفیت کوبیده هاش خیلی بالاست این سری گفتم بذار جوجه چینی شو امتحان کنیم وشوهری هم اوکی داد . یه جوجه چینی یه پلو  یه سالاد فصل و زیتون پرورده و دوتا نوشابه  سفارش دادیم . کلیک

بعد وقتی اوردن گفتم حمید واقعا دوتایی سیر میشیم با این غذا؟؟

البته بگما مخلفاتش زیاد بود دورچین زیاد داشت .

واقعا طعمش عالی بود من خودم تاحالا جوجه چینی نخورده بودم همیشه فکر میکردم خشک و بد مزه است ولی معلوم نیست چی بهش زده بودن این قدر نرم وخوشمزه شده بود با کلی خلال بادوم که طعمشو چند برابر کرده بود .

وقتی سیر شدیم ودیگه جا واسه خوردن نداشتیم به خودمون اومدیم دیدیم هنوز کلی غذا و مخلفات مونده خخخخ شوهری میگفت برداریم ببریم خونه بخوریم دیدم زشته به صورته زور چپونی همه شو خوردیم خخخ در حد ترکیدن .

شب هم رفتیم خونه و خوابیدیم و صبح برای مراسم اربعین پاشدیم رفتیم جاهای گردشگری اصفهان مثل تخته فولاد اصفهان  کلیک و مسجد جامع و

مقبره بانو مجتهده امین کلیک   

شوهری اینجا در حال هنر نمایی وپرواز بود کلیک

و بعد از اون یهویی دلم باقلوا و دوغ خواست  

طعمش رو نمیدونم میتونید درک کنید یا نه واسه من که اولاش یکم عجیب وغریب بود ولی الان خوب شده دوتا باقلوا ودوغ گرفتیم داغِِ داغ بود کلیک

 رفتیم کوه صفه و شروع کردیم به خوردن  یه گربه ی خپلی هم همراهیمون میکرد خخخ کلیک 

 یکم تو صفه چرخیدیم رفتیم بالاش طرفی که یه حوضچه داره دور تا دورش بازه میشه اصفهان رو تماشا کنی 

کلیک 

بعد هم برگشتیم خونه و از شدت خستگی پخش زمین شدیم و غروب واسه ساعته 7 بیدار شدیم ورفتم واسه بچه های شرکت یکم گز وپولکی خریدم و بعدش شوهری گفت بریم پل خواجو رو بچرخیم وقتی رفتیم بالای پل یهو دلم گرفت کلیک   کلیک 

 کم کم باید اماده میشدم واسه برگشتن  ساعت00:25 بلیط داشتم 

یه خورده عکس گرفتیم وشوهری گفت من میخوام تو این سرما بستنی فالوده بخورم منم گفتم باشه پایه ام ودوتا بستنی فالوده توی سرمای هوا خوردیم البته تو ماشین بودم ولی بخاریش قاتی کرده بود باد یخ میزد  وقتی بستنیم تموم شد تازه باد گرم زد خخخ.

بعد هم برگشتیم خونه وشام خوردیم واماده شدم واسه رفتن . برادر شوهر گفت من دارم میرم بیرون سر راه میبرمت ترمینال. شوهره عزیزم گفت نه خودم میخوام ببرمش و برادرشوهری اذیت میکرد میخوند : لحظه خدافظی به سینه ام فشردمت....  و من بیشتر دلم میگرفت .

خلاصه ساعت شد 12 شب ورفتیم ترمینال وشوهری باهام اومد تو اتوبوس نشست تا اتوبوس پر شه و خیالش راحت شه و بعد رفت سعی کردم ناراحت نباشم ولی نمیشد دل کندن خیلی سخته .

شنبه حدودای ساعت 5 صبح هم رسیدم تهران و با قیافه ای خسته اومدم سر کار ...

+ تاریخ دوشنبه یکم آذر ۱۳۹۵ ساعت 12:3