خواستم یکم خاطره بازی کنم 
چند وقت پیش که رفتم اصفهان شوهری اومد دنبالم بهش گفتم خونتون کیا هستند؟ گفت: خانواده ی عموم 
گفتم پس همه جمعن؟ گفت: اره 
بهش گفتم نظرت چیه یکم دور بزنیم وبعد بریم خونه تازه ساعت 6 غروبه 
گفت باشه کجا دوست داری بریم ؟
گفتم دلم بستنی میخواد . اقایی هم پایه گفت یه جای خوب سراغ دارم داداشم چند بار رفته تعریف میکنه .
منم قبول کردم ،با اینکه هوا سرد بود رفتیم بستنی فروشی و دوتا بستنی 4 اسکوپ به سفارش خودمون گرفتیم با یه دوناتِ خوشگل و خوشمزه  وفانتزی 
یه سالن واسه نشستن هم داشت که خیلی شیک بود و تمیز و لایت با یه موسیقیه شاد و زیبا 
بستنی رو با عشقم خوردیم واومدیم خونه
خیلی خوش گذشت وخوب بود حتی تداعی شدنه دوبارش هم یه حس خوب بهم میده 
جالب اینه وقتی اومدیم خونه شون اصلا بروز ندادیم ما بستنی خوردیم فقط بی میل بودیم به غذا و هی میگفتن تعارف میکنی نمیخوری خخخخ
 روزای خوب بود 
یعنی هر روزی که با تو باشم خوبه...