اونجا که نزار قبانی میگه: 
"اگر برای تو خیری داشت میماند،

اگر  دوستدارت بود حرف میزد و اگر مشتاقِ دیدنت بود می آمد"
دقیقا همینجاش یه جوابِ بزرگ برای نصفِ سوالامونه

 

 

وقتی که داشتم حسرت یه اتفاق خوبی که برای یکی دیگه میوفتاد رو میخوردم ، 

و این حس خباثت ناشی از حسرت بهم هجوم اورده بود خدا سرم رو گرم کرد.

منو به موضوعات مهم تر مشغول کرد . 

خدا بهم نشون داد که میتونه جوری بهم تشر بزنه که بابت خبر خوب دیگران غضه نخورم.

مادرم مریض شد درد کشید اون قدر بابت قضیه ی مادرم درگیر شدم که دیگران رو فراموش کردم.

شاید چون خدا میدونست من بابت اون حسرت مظلومم و بیگناه .

شاید چون میدونسته نصف این حسرت باعثش دیگرانن .

شاید صلاحم رو دیده که اینجوری ادبم کرده.