ذکر یونسیه

«لا اله الا انت سبحانک انی کنت من الظالمین»
هیچ خدایی جز تو نیست ، تو منزه هستی ومن از ستمکاران هستم.
#ذکر_یونسیه

و نجیناه من الغم و کذلک ننجی المؤمنین "

یعنی ما او را " حضرت یونس را به سبب این سخن " از غم و اندوه نجات دادیم و اینگونه ما مؤمنان را نجات می بخشیم.

اشک

میشه داد بزنم؟؟؟ میشه با وجود این دیوار های دور تا دور داد زد؟

میشه صدای دادم خونه همسایه نره؟؟ تا فکر نکنه کیه که دیوانه شده ؟

میشه بشینم با پرنده های پشت بالکن حرف بزنم ؟ براشون گریه کنم؟؟ 

میشه بهشون بگم حال روحیم بده و هیچ چیزی نمیتونه در لحظه حالمو خوب کنه؟

میتونم برای چند ساعت فقط چند ساعت راحت با خیال آسوده اشک بریزم؟؟

اتفاق خاصی نیوفتاده فقط کمی دلم گرفته  کمی حالم سرجاش نیست.

کمی خسته ام کمی خسته...

اشک بریزم و بنویسم شاید اروم شم هق هق کنم و بنویسم شاید اروم شم.

شدم شبیه گلی که توی خونه درحال پوسیدنه و من حتی نمیتونم بهش اب بدم چون حوصله شو ندارم . 

 

حسرت

خیلی وقته که درد رو تجربه کردم 

درد از دست دادن ، درد تنهایی ، درد رفتن ها و درد خواستن ها 

گاهی یه چیزهایی رو از خدا خواستم ولی خدا حواسش به مصلحت من بوده 

برآورده شون نکرده ولی وقتی که بهم لطف کرده که دیگه حسی بهش نداشتم .

تنهایی منو ذره ذره میکشه ... تنها بودن فراموش شدن برام از همه چی سخت تره.

احساسی که از زندگی دارم با چیزی که نشون میدم 180 درجه متفاوته...

من حتی به ادامه دادن هم امید ندارم...

 سن واقعی که ممکنه زندگی کنم رو برای خودم تا 35 سال تخمین زدم.

حتی به عددش خندیدم مگه میشه ؟؟؟ اگر نبودنم رو تصورم کنم  ...

چه بلایی سر خانوادم میاد؟ حمید چه میکنه؟ دوباره عاشق میشه؟ 

دوباره باهاش تو خیابونا قدم میزنه و بگه بیخیال این مردم بیا بلند بلند بخندیم؟ 

مادرم میتونه تنها دخترشو فراموش کنه؟؟ پدرم موقع پیرتر شدن لحظه لحظه مراقب بغض ها واشک های صورتش هست که کسی متوجهش نشه؟؟

کاش یکبار دیگه از اول شانس زندگی بهتر رو داشتم تو شرایط بهتر ، تو انتخاب های بهتر و حسرت های کمتر ... 

چیزی که همیشه عذابم میده حسرته . حسرت خیلی چیزها ...

 

هدیه

همسرجان زنگ‌ زد اماده شو میام‌ دنبالت بریم غروبی بریم بیرون شام هم نگذار. این حرف تو پاییزدونفره بسیار دلچسبه . پرسید کجا بریم؟ گفتم دلم فالوده بستنی میخواد . خواستم جلاتو بگیرم ولی ترجیح دادم هموم همیشگی معروفو بگیریم. 

گفت سالگرد ازدواجمون برات النگو خریدم قبول نکردی چی بگیرم ؟ گفتم من زین دوچرخه دوس دارم چون صمدلی دوچرخه ام خیلی اذیتم میکنه . دیگه زدیم نت یه جا نزدیک پیدا کردیم و برام خرید و بسیارخوشحالم کرد.

تو راه برگشت کاپشن دیدیم همونی که پارسال۲۵۰پرسیده بودم برا تولدش بگیرم رو گفت ۷۸۰ وای خیلی گرون شده جنس ها . ولی به خاطر فصل سرما مجبوری خریدیم .

توراه برگشت چشمم به ابنبات های بچگی افتاد گفتم من ابنبات میخوام.

چشمام برق میزد گفت هرچندتا میخوای بردار . 

قیافه فروشنده دیدنی بود شوهر گفت ببخشید زنم کودک درونش خیلی فعاله خخخ .

خدایا شکرت بابت بودنش . از دیروز که شنیدم پریا شوهرشو از دست داده یه حال عجیبی دارم  . بیشتر نگاهش میکنم بیشتر بهش لبخند میزنم بیشتر براش میخندم. خدایا مارو از خطرها حفظ کن .

دختر

از دخترایی که موقع بیرون اومدن کیف دستشون نمیگیرن خیلی بترسید
اینا قید همه خرت و پرتای توی کیفشونو زدن قید شمام میزنن laugh

پریای غصه

باورم نمیشه 

باورم نمیشه 

باورم نمیشه

به وبلاگ های قدیمی سر زدم و وارد وبلاگی شدم که همیشه سراسر عشق بود .

همیشه به حال خوبشون غبطه میخوردم اگر عکساشونو نمیدیدم باور نمیکردم ...

وقتی وارد شدم توقع داشتم بعد این همه سال عاشقانگی ثمره ی عشقشون به دنیا اومده باشه یا کلی اتفاق خوب براشون افتاده باشه .

ولی متوجه شدم که این عشق با مرگ شوهرش پایان یافته .

دلم سوخت ... خیلی ناراحت شدم همیشه یادشون بودم بعد یکسال یکی برگرده بگه شوهرم فوت کرد خیلی سنگینه توقع هزارتا خبر رو داشتم جز این..

وحید یه روزی میاد.

اگر تو شانزده  سال پیش بودیم حدود سال82
من خواب و رویای بیشتر شبهام این بود که فکرکنم تو یه روزی میای 
در میزنی ومیگی آهای من اومدم ...
ببخشید که سرکارتون گذاشتم و چند روز اذیتتون کردم ، ولی حالا دیگه اومدم . 
بگم نامرد باز جرزنی کردی وتنها رفتی بگردی؟ 
بگم جریمه ات اینه مشقامو بنویسی. بگی: مشق همیشه هست بیا بریم دوچرخه سواری. 
بگم وحید تو که دوچرخه نداری !
 بگی راس میگیا ..ولی مامان قول داده امسال قبول شم برام دوچرخه میخره... بگم :وحید تو همیشه رفوزه ای الکی وعده نده. 
بگی:حالا بیا بریم کلوپ بازی کنیم .
بگم :وحید میشه از مامانم بخوای امشب خونتون بمونم که فردا بریم سرکلاس شما؟ 
بگی: نه میدونی که ابجیم اجازه نمیده خیلی سخت گیره. 
بگم :حداقل بیا قایم موشک بازی کنیم.
بگی: چشم بذار تا قایم شم...
چشم بذارم... بشمارم... یک ،دو ، سه ، ...، هزار ،...، میلیون ،...، تا چند؟ 
چشمامو بردارم ببینم نیستی !
ببینم دروغ گفتی ورفتی ... 
ببینم فقط از تو یه قبر مونده و یه من که دست و پامو به زور گرفتن که لحظه به خاک سپردنت رو نبینم... 
نبینم و حس کنم این قبر خالیه ... 
حس کنم هر روز ممکنه بیای و در و باز کنی بگی شوخی کردم حالا برگشتم ...
وحید جان دایی خوبم امشب یه اهنگ قشنگ از  گرشا رضایی گوش کردم  اسم آهنگش (عکسای آخر) بود  که برای خواهرزاده جوانش خونده بود  که فوت کرده 
یاده تو افتادم . اون  اهنگ رو به خواهر زاده اش تقدیم کرد 
منه خواهرزاده اهنگشو به تویی که بهترین دایی وهمبازیم بودی تقدیم میکنم . 

16ساله جات خالیه عزیزم و امشب دلم از نبودنت ترکید.

یه دختر

یه دختر شاید خیلییی‌ چیزارو یادش برههه
اما یادش نمیره تو‌ سه شنبه هفته پیش ساعت ۶:۴۵ عصر تو خیابون به اون دختره ک موهاشو بلوند کرده بود
وقتی که داشت از خط عابر رد میشد ۳ ثانیه بیشتر نگاه کردی

میم

من براش من بودم ، ولی اون تو دوس داشت..

دلگیری

دوستانی ک ازت دلگیرن اما ناراحتیشونو بهت نمیگن در واقع دشمن هایی هستن ک هنوز تو از وجودشون اطلاعی نداری.

نه شــــاعرم،
نه نویســــنده...
خـــط خـــطی مــــی کنم،
تــــا مطمئن شـــوم نـــمرده ام ...
همـــین !




وبلاگ دوم بنده هستن ایشون اصل کاری تو بلاگفاس
دنبال کنندگان ۱۲ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید