همسرجان زنگ‌ زد اماده شو میام‌ دنبالت بریم غروبی بریم بیرون شام هم نگذار. این حرف تو پاییزدونفره بسیار دلچسبه . پرسید کجا بریم؟ گفتم دلم فالوده بستنی میخواد . خواستم جلاتو بگیرم ولی ترجیح دادم هموم همیشگی معروفو بگیریم. 

گفت سالگرد ازدواجمون برات النگو خریدم قبول نکردی چی بگیرم ؟ گفتم من زین دوچرخه دوس دارم چون صمدلی دوچرخه ام خیلی اذیتم میکنه . دیگه زدیم نت یه جا نزدیک پیدا کردیم و برام خرید و بسیارخوشحالم کرد.

تو راه برگشت کاپشن دیدیم همونی که پارسال۲۵۰پرسیده بودم برا تولدش بگیرم رو گفت ۷۸۰ وای خیلی گرون شده جنس ها . ولی به خاطر فصل سرما مجبوری خریدیم .

توراه برگشت چشمم به ابنبات های بچگی افتاد گفتم من ابنبات میخوام.

چشمام برق میزد گفت هرچندتا میخوای بردار . 

قیافه فروشنده دیدنی بود شوهر گفت ببخشید زنم کودک درونش خیلی فعاله خخخ .

خدایا شکرت بابت بودنش . از دیروز که شنیدم پریا شوهرشو از دست داده یه حال عجیبی دارم  . بیشتر نگاهش میکنم بیشتر بهش لبخند میزنم بیشتر براش میخندم. خدایا مارو از خطرها حفظ کن .