خیلی وقته که درد رو تجربه کردم 

درد از دست دادن ، درد تنهایی ، درد رفتن ها و درد خواستن ها 

گاهی یه چیزهایی رو از خدا خواستم ولی خدا حواسش به مصلحت من بوده 

برآورده شون نکرده ولی وقتی که بهم لطف کرده که دیگه حسی بهش نداشتم .

تنهایی منو ذره ذره میکشه ... تنها بودن فراموش شدن برام از همه چی سخت تره.

احساسی که از زندگی دارم با چیزی که نشون میدم 180 درجه متفاوته...

من حتی به ادامه دادن هم امید ندارم...

 سن واقعی که ممکنه زندگی کنم رو برای خودم تا 35 سال تخمین زدم.

حتی به عددش خندیدم مگه میشه ؟؟؟ اگر نبودنم رو تصورم کنم  ...

چه بلایی سر خانوادم میاد؟ حمید چه میکنه؟ دوباره عاشق میشه؟ 

دوباره باهاش تو خیابونا قدم میزنه و بگه بیخیال این مردم بیا بلند بلند بخندیم؟ 

مادرم میتونه تنها دخترشو فراموش کنه؟؟ پدرم موقع پیرتر شدن لحظه لحظه مراقب بغض ها واشک های صورتش هست که کسی متوجهش نشه؟؟

کاش یکبار دیگه از اول شانس زندگی بهتر رو داشتم تو شرایط بهتر ، تو انتخاب های بهتر و حسرت های کمتر ... 

چیزی که همیشه عذابم میده حسرته . حسرت خیلی چیزها ...