- ماه بانو
- شنبه ۱۷ آبان ۹۹
- نظرات [ ۰ ]
به وحشتناک ترین شکل ممکن کرونا گرفتم
درد دارم درد
به وحشتناک ترین شکل ممکن کرونا گرفتم
درد دارم درد
سیستم کنترل عواطف واحساساتم بهم ریخته و نیاز به یک سری تعمیرات اساسی دارم.
چند روز پیش خانما دور هم جمع بودن داشتن از خودکشی جوانان میگفتن یکی میگفت پسر فلانی خودشو اتش زده ، اون یکی میگفت پسرفلانی رگشو زده و یکی دیگه میگفت پسره خودشو دار زده و... با شرح جزییات وحشتناکش
قیافه حضار:😭😔
و با عباراتی چون وای ، خدایا به دل مادرش رحم کن و اینا همراهی میکردن
حالا من: 😂😁
راحت شد ، چه باحال ، عه اینطوری هم میشه؟
برعکسش یک ساعت بعد همه درحال تعریف خاطرات و قهقهه زدن و من 😑 چرا خندیدم؟ چرا ؟ گندت بزنن 😔
یه ماموریت کاری خورد مجبور شدیم بیایم اصفهان و احتمالا فردا صبح زود برمیگردیم تهران .
یه دیداری با خانواده شوهر تازه کردیم
با اینکه به خاطر کرونا دلم نمیخواست مزاحم کسی بشم ولی خب خودشون اصرار کردن و دور هم جمع شدن.
و جالب اینه فقط منو شوهر رعایت میکردیم بابت ماسک و اسپری و اینا مسخره میکردن.
امروزم کمک دست شوهر ایستادم کارهای مکانیکی ماشین رو انجام داذ از بس کار کردم و پیچ و مهره و اینا سفت و شل کردم ورق های ماشینم تیز دستام پاره و خونی شده و کت و کولم به شدت درد میکنه و خسته افتادیم یه گوشه.
تازه یه جا هم ماشین باتری خالی کرد گفتم بذار من بشینم پشت فرمون تو هل بده من استارت بزنم گفت نه تو هل بده
ندیده بودم تاحالا مرد به زن بگه تو هل بده خخخ خلاصه ماشینم هل دادیم پدرشوهرم غروب اومد گفتم پسرت از من کار کشید بهم گفت ماشین هل بده مجبورم کرد ور دستش بایستم دستام زخم شده.
خداروشکر خوش گذشت میدونم خودم کرم دارم از کارهای ابزاری لذت میبرم قبلنا کمکش تابلو مونتاژ میکردم خوش میگذشت.
قرار بود بریم بیرون بریونی بخوریم ولی بسیار خسته ایم ...
ان شالله در فرصت های بعدی
سراغم را بگیر
که دلم برای شنیدنِ صدای تو
و شنیدنِ اسمم از زبان تو
تنگ شده
با من حرف بزن
از حالت
از روزمرِگی هایت
اصلا از خبرهایِ روز بگو
اما بگو
اما باش...
که بدونِ تو
چیزی شبیه زندگی؛
تویِ گلویم گیر می کند!
نرگسصرافیانطوفان
آلاله غنچه کرده کاش بودی و میدیدی
کبوتر بچه کرده کاش بودی و میدیدی
گلها چشم انتظارن تا از در برسی تو
گلها غرق بهارن کاش بودی و میدیدی
اونجا که نزار قبانی میگه:
"اگر برای تو خیری داشت میماند،
اگر دوستدارت بود حرف میزد و اگر مشتاقِ دیدنت بود می آمد"
دقیقا همینجاش یه جوابِ بزرگ برای نصفِ سوالامونه
وقتی که داشتم حسرت یه اتفاق خوبی که برای یکی دیگه میوفتاد رو میخوردم ،
و این حس خباثت ناشی از حسرت بهم هجوم اورده بود خدا سرم رو گرم کرد.
منو به موضوعات مهم تر مشغول کرد .
خدا بهم نشون داد که میتونه جوری بهم تشر بزنه که بابت خبر خوب دیگران غضه نخورم.
مادرم مریض شد درد کشید اون قدر بابت قضیه ی مادرم درگیر شدم که دیگران رو فراموش کردم.
شاید چون خدا میدونست من بابت اون حسرت مظلومم و بیگناه .
شاید چون میدونسته نصف این حسرت باعثش دیگرانن .
شاید صلاحم رو دیده که اینجوری ادبم کرده.
یه گشت زنی تو بیان انجام دادم
چندتا وبلاگ رفتم تینیجر بودن و چه قدر تحملشون سختهههه
اصلا از دنیای دیگه ای هستن مدل حرف زدن ، چیزهایی که فکر میکنن دغدغه هاشون
وای مخم سوت کشید.
آدم باید یه باباطاهر تو زندگیش داشته باشه
که بهش بگه :
گل سرخم چرا پژمرده حالی؟
بیا قسمت کنیم دردی که داری
که تو کوچک دلی طاقت نداری
بهش میگم منو چه قدر میشناسی؟
میگه اوووم: تو رنگ صورتی و بنفش و دوس داری .
میگم خب بیشتر ادامه بده ...
میگه: دوست داری تایید بشی، دوست داری ازت تعریف کنن، همیشه تحسینت کنن
گفتم علایقم چیه؟
گفت: لواشک ،پاستیل ،کتک زدن و چنگ زدن دیگران😐 نقاشی، موزیک
من همشو خودم حدس میزدم جز قسمت تحسین شدن. درست میگه
کاملا حرف حق رو میزنه شاید چون زیاد میپرسم . همش میگم به نظرت خوبه؟ راستشو بگو خوبه ؟ جدی بگو خوب شده؟
بعد ۸سال که یکی دوسالش اشنایی و باقیش ازدواج بوده خوب تونسته بعد های واقعیمو درک کنه.
چون از نظر همه من غیر قابل پیش بینی و تشخیصم.
در عین حال که خیلی آروم و با لبخند نشستم میتونم آنی گریه کنم و یا یه نفرو تخریب کنم . توی ذهنم مدام با خودم حرف میزنم و تصمیمات اساسی میگیرم .
مثلا تو ماشین داشتیم اهنگ گوش میکردیم یهو بلند گفتم دیدی دیدی اهنگ رضا بهرام اهنگ بعدی بود .
گفت: وا من که چیزی نگفتم .
گفتم اها هیچی با ذهنم شرط بسته بودم بعدیش رضا بهرامه ذهنم میگفت نه آرون افشاره.
یه نگاهی کرد گفت خدایا کم کم دارم ازش میترسم خودت شفاش بده😁